داستان رنگ تعلق - قسمت دوم
اسد میان رختخواب صاف نشسته بود. کف هر دو پا را به هم چسبانده و با دست ها مچ پاها را گرفته بود. به شدت خشمگین بود. در آیینه میز آرایش چشمش به تصویر خودش افتاد. تصدیق کرد که پیری زود رس چهره اش را دگرگون کرده است. وجود خود او هم سرشار از نقص و زشتی بود. شبیه قورباغه ای بود که روی یک برگ وسط مرداب جا خوش کرده باشد.
همسرش که با تلفن با آژانس تاکسی رانی صحبت می کرد گوشی را گذاشت.
- آخر چرا بیخود پول تاکسی تلفنی می دهی خانم؟ خوب ماشین را بردار ببر.
زنش از وسط هال فریاد زد:
- هه ... ماشین؟ پس معلوم شد مرا مسخره کرده ای. تو بیا نیستی. نگفتم باز یک حقه ای زیر سر داری! من حوصله رانندگی توی این ترافیک را ندارم. آن هم با این نعش کش.
- آخر چرا پول را دور می ریزی؟ چرا هیچ کار تو حساب و کتاب ندارد؟!
- نه، کار من حساب و کتاب ندارد. من با بقیه فرق دارم. به کلفتی و زندگی گدایی عادت ندارم.
اسد متوجه کنایه تیز کلام او شد و با صدای دو رگه ای پرسید:
- منظورت از بقیه چه کسانی هستند؟
- خودت بهتر می دانی.
اسد خواست مثل شیر غرش کند و اراده خود را مانند روزگاری که سرور خانه بود اعمال کند، ولی در عوض فقط مثل گربه ونگ زد.
- دست بردار خانم.
زنگ در صدا کرد. همسرش در آیفون گفت که خواهد آمد. وارد اتاق خواب شد و روسری و روپوش گرانقیمت خود را پوشید. بی یک کلام حرف در را به هم کوبید و رفت.
اسد بی رمق برخاست و به آشپزخانه رفت. ظروف نشسته در سینک ظرفشویی و روی کابینت ها و میز چوبی چهار نفره وسط آشپزخانه تلنبار شده بوی چربی می دادند. کتری روی گاز بود و قوری روی آن یک وری شده بود. اسد برای خود چای ریخت و کنار میز نشست. پنیر و کره را که حالا شل شده بود، با کاردی که همسرش هم قبلا از آن استفاده کرده و آن را عمودی در قالب پنیر فرو برده و همانجا رها کرده بود، روی نان گذاشت. تناقض این آپارتمان دو اتاق خوابه با خانه نقلی نظیفی که به خاطر داشت عذاب آور بود. از پنجره به شهر خیره شد که دود سیاهی مثل تون حمام سرتاسر آن را فرا گرفته بود و با بالا آمدن آفتاب گسترده تر می شد. پنجره را گشود. هوای سنگین وارد آپارتمان شد. دل اسد با به یاد آوردن این حقیقت که امروز به دیدار دوستی می رفت از خوشی لرزید. سیگاری آتش زد. دلش برای شنیدن صدای پسرش هم تنگ شده بود. دست برد تا شماره او را بگیرد و با او گفتگو کند. منصرف شد.
مسیر گفتگو را پیشاپیش حدس می زد. گفتگویی سرد، بی روح و یک طرفه که ارزش امتحان کردن نداشت. اسد می گفت:
- مهران؟
پاسخ پسرش سرد و خشک از آن سوی کره زمین می پرسید.
- سلام.
- چطوری بابا؟ حالت خوبست؟
- بله.
اسد من من می کرد.
- خانمت چطور است؟
- خوبه.
و سکوت برقرار می شد. اسد برای این که حرفی زده باشد می پرسید:
- این طرف ها چیزی لازم ندارید برایتان بفرستم؟
- نخیر. ممنونم. زحمت نکشید.
زحمت نکشید با کنایه ای توام بود. زحمتی بود که با کارد ادب و احترام وارد می آمد و نمی شد آن را ردیابی کرد.
- خوب، کاری نداری؟
- نه. الان باید بروم سرکار.
- خوب، پس بعد تلفن می کنم. خداحافظ.
- خداحافظ.
رابطه قطع می شد. در واقع رابطه از مدت ها پیش قطع شده بود. با این همه اسد از او دلگیری نداشت. ته دل حق را به او می داد. کاش می توانست به او بگوید که چقدر دلش برای او تنگ شده. از جا برخاست پیشبند بست و به شستن ظرف ها مشغول شد. اسد، دبیر فیزیکی که تست های کنکورش را مثل ورق زر سر دست می بردند، که روزگاری، آنوقت ها که حالش را داشت، هر ساعت از وقتش گرانبها بود، ظرف های شب مانده را می شست و مغزش مثل مغز پیرزن ها ولگردی می کرد. از پشت سر قیافه مضحکی پیدا کرده بود. گره پیش بند روی کمر لاغرش محکم شده بود. پاهای دراز پشمالودش در دمپایی لاستیکی شبیه به پاهای لک لک بودند. استخوان آرنج ها بیرون زده و قوزش اندکی درآمده بود. اسدالله ظریف پور حالا واقعا ظریف بود.
دیدار با ایرج دوباره خاطرات گذشته را در مغز او زنده کرده بود. یاد آنوقت ها که او جوان بود. تهران جوان بود و اسد با آن نظر بازی کرده بود.
ظرف ها تماما شسته شدند. خوب می دانست چرا پکر است. چرا قلبش ساعتی یک بار از جا کنده می شود و مثل کسی که ناگهان نارنجکی زیر پایش منفجر شده باشد، مشتی خون به شدت از خود بیرون می ریزد. سالگرد نزذیک می شد؛ تقویم، ماه سوم بهار را نشان می داد. به ساعتش نگاه کرد. هنوز خیلی وقت داشت. از پنجره طبقه دهم به زمین خیره شد و مثل همیشه ارتفاع را تخمین زد. آیا با پانصد پا می رسید؟ از تصور ارتفاعی وحشتناک دلش فرو ریخت! باید به سراغ جعبه داروها می رفت و قرص قرمز رنگ را زیر زبانش می گذاشت، ولی حال و حوصله نداشت. در هال روی کاناپه افتاد. چشمان خود را بست و نیمه خواب و نیمه بیدار، تا فرا رسیدن زمان ملاقات، خود را به دست رویا سپرد.
ادامه دارد ...
برگرفته از رمان در خلوت خواب نوشته فتانه حاج سید جوادی